محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

مشدي محيا!

سلام به همه! ما امروز انشالله عازم مشهد ميشيم و دهه سوم ماه مبارك را كنار حرم امام رضا (ع) نايب الزياره خانواده و دوستاي گلمون هستيم! اين اولين سفر من به مشهده و از اينكه دارم مشدي ميشم خيلي خوشحالم! خدايا ممنونم كه ما رو در بهترين روزها و شبهاي بهترين ماه خودت مهمون بهترين بنده خودت كردي! برامون دعا كنيد!
19 مرداد 1391

از دست محيا، الله اكبر!

سلام به همه! از وقتي كه من شروع به راه رفتن كردم تقريبا ديگه هيچ چيزي از دست من در امان نيست و ماماني و بابايي دائم در حال تلاش براي كنترل من هستن! بعضي وقتها هم همگي باهم يه شعارهايي را تكرار ميكنيم كه نشان از كلافه شدن ماماني و بابايي از دست شيطونيهاي من داره، جديدترين شعار خونه ما كه بايد با آهنگ شعارهاي انقلابي خونده بشه اينه: از دست محيا،‌الله اكبر! (با آهنگ اي شاه خائن زمزمه شود!!) حالا هر وقت ماماني يا بابايي ميگن: از دست محيا! منم ميگم الله اكبر! اونا هم كلي ذوق ميكنن! حالا اگه شد فايل صوتيش رو هم براتون بعدا آپ ميكنم.  
19 مرداد 1391

تخم مرغهاي كبكي!

سلام به همه! من چند وقته ديگه خيلي كلمه ها رو كامل يا نصفه ميگم ماماني و بابايي و اطرافيان هم كلي براي شيرين زبونيهام ذوق ميكنن! چند روز پيش يكي از شاگرداي بابايي يه چيزايي برام آورد كه ميگفت با اينا بچه زود زبون باز ميكنه! چي؟ چندتا تخم كبك كه از تو كوه پيدا كرده بودن! ما مونده بوديم چجوري دلشون اومده بوده اينها رو از خونه كبكها بردارن؟ ولي ديگه نميشد كاري كرد، براي همينم من تو چند روز اين تخم كبكها رو با عذاب وجدان خوردم ببينم زبون باز ميكنم يا نه؟! بابايي ميگه بعضي وقتها ما تخم مرغ معمولي هم گيرمون نمياد! ولي ببين خدا براي ني ني ها چه كارهايي ميكنه؟ خدا رو شكر دخترم روزي داره! يه وقتا روزي دخترم از يه جاهايي ميرسه كه واقعا آدم...
18 مرداد 1391

در ميان ابرها!

سلام به همه! ما برگشتيم از سفر، يه سفر كه با طعم ابر و باران و جنگل و دريا شروع شد! من و ماماني مونده بوديم وسط ابرها! ما تو ارتفاعات اسالم بوديم و مناظري زيبا كه فقط تو همينجا ميشه اونا رو ديد! روز 15 تيرماه نيمه شعبان بود كه رسيديم اينجا!     گاوها واقعا حيووناي خوشگل و نازي هستن! هرجا گاوي تو جاده بود بايد ما توقف ميكرديم تا من حسابي براشون ذوق كنم! اينجا ديگه ميخواستم اين گاو نانازي رو بگيرم بيارمش خونه! جديدا هرچي رو بخوام با تمام نيرو به سمتش ميرم و بابايي يا ماماني رو هم با خودم ميكشم به همون طرف! البته كلا علاقه خاصي به حيووناي مختلف پيدا كردم از مورچه گرفته تا گاو و ببعي! از ديدن همشون ذوق زده ميشم ...
9 مرداد 1391

كم پيدايي!

سلام به همه! مدتيه كه من و بابايي و ماماني وافعا كم پيدا شديم! اصلا از وقتي من ديگه يكساله شدم انگاري كارها و مسافرتهاي ما خيلي بيشتر و فشرده تر شده، براي همين هم كمتر فرصت ديدار دوستاي گلمون رو داريم و مطلب جديد هم نتونستم بنويسم! آخه تو سفر همش مشغول كارهاي مختلف و سرگرم ديد و بازديد با فاميل هستم! تازه ميفهمم كه چرا بيشتر ني ني وبلاگي هاي فعال تو شهر غريب زندگي ميكنن! آخه آدم تو شهر خودش اينقده درگير مسائل خانواده و فاميل ميشه كه فرصت اينترنت اومدن و وبلاگ نويسي پيدا نميشه! بگذريم! بريم سراغ سيزده ماهگي! يكسالگي رو كه نفهميدم چجوري اومد و گذشت! اين يكماه بعدش رو ديگه كلا نفهميدم چجوري رد شد؟! آخه بيشترش رو توي سفر بودم! ...
4 مرداد 1391

روياي سيزده ماهگي!

سلام به همه! اين ماه، ماه تحولات بزرگ توي كارهاي من بود! تو اين ماه تعداد دندوناي من به 8 تا صدف خوشگل رسيد و تقريبا همه غذاها رو ميتونم بخورم، ولي به طور نااميد كننده اي بد غذا شدم! يعني الان چند ماهه كه دريغ از 100 گرم اضافه وزن! وزن كم كردم كه زياد نكردم! البته خوب آدم از الان به فكر تناسب اندام باشه بهتره! تو اين ماه توانايي هاي كلامي و صحبت كردنم شديدا زياد شده! يعني الان خيلي كلمه هاي ضروري براي يه ني ني سيزده ماهه رو ميگم! البته بعضي وقتها ماماني و بابايي شك ميكنن كه واقعا كلمه هايي كه ميگم اتفاقيه يا آگاهانه! واقعا كي اين ماماني و بابايي ها ميخوان قبول كنن كه ني ني شون ديگه بزرگ شده؟! تو اين مدت به طور شگفت انگيزي توانا...
4 مرداد 1391
1